۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

نقش شعر

سلام ای کابلی دختر، فدایی تاری از مویت
که نقش شعر بسته در بلندی هایی ابرویت

تمام زندگی شعر است اما شعر تر زان نیست
سرایش گرشود با ملحی از اوصاف نیکویت

مرا زنده شود از نو زیبا طرح نوروزی
چو کلکین بشکند چشمم به یک دیداری از رویت

سرا پا درد می بندم همین درد است سهم من
زروزی که فتاد این دو نگاه من بر سویت

طواف کرد چشم من چندی در روزن یک چادر
گمانم سنگ سیاه است ان زلفان و گیسویت

زمانه گر برد دست در درو کشت سالانه
دلم را سهم ان باشد خورد تیغان ابرویت

ترا در یاد دارم همچون ان دیوان یک شاعر
اگر افتد به ویرانه ولی باز از غزل پر است

هیچ نظری موجود نیست: