۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

هجرانِ یک بغل

آشفتگی موی تو است روح یک غزل

نا قابل است فلب من، با تاری، در بدل



دردی غریبی از دل شعرم شعله ور

تا تو شوی مهاجر هجران یک بغل



باران که روسری بهار بخیه می زند

کم آورد، گیرداگر جای تو در غزل



میمیرم آخ، اگر تو نگیری سراغ من

بانیم نگاه زنده کن یک دل، لا اقل



بربامهای باورم نومید پرکشم

با تو اگر شوم، دگر آزادم ازعجل

شب

شب میشکنم من تاسحر هر پارچه شب، شب می شود
اندر ورق درد من درد دیگر صف می شود

کشوری من! یاد تو ام، بی تو بودن کی می شود
فکری برای صبح نیست، لیک هر دروغ گب می شود

قاصد صبح دشمن روشنایی است که در این زمین
با وعده های افتاب سارق اخگر می شود

نقش شعر

سلام ای کابلی دختر، فدایی تاری از مویت
که نقش شعر بسته در بلندی هایی ابرویت

تمام زندگی شعر است اما شعر تر زان نیست
سرایش گرشود با ملحی از اوصاف نیکویت

مرا زنده شود از نو زیبا طرح نوروزی
چو کلکین بشکند چشمم به یک دیداری از رویت

سرا پا درد می بندم همین درد است سهم من
زروزی که فتاد این دو نگاه من بر سویت

طواف کرد چشم من چندی در روزن یک چادر
گمانم سنگ سیاه است ان زلفان و گیسویت

زمانه گر برد دست در درو کشت سالانه
دلم را سهم ان باشد خورد تیغان ابرویت

ترا در یاد دارم همچون ان دیوان یک شاعر
اگر افتد به ویرانه ولی باز از غزل پر است

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

شاید در خور شعر بودن نباشد

من دل بریان شده خودرا در عمق ماه دیدم
وچه نامرد ماهی، که جرئت دور داشتن انرا از افتاب نداشت!
وسوختن اشیانۀ غم کفارۀ ناز های اوبود
من از دگرستان نمی ایم که دیگر شناسم.
من از دل خود می گویم که در گرو توست
لذا هرچه گفتم برای او گفتم؛ یعنی برای تو.
من غبار نشسته ترین دردم
که در دل منجمد غصه ها انفجارم داده اند.

شب بود
شب بود
من وغصه ها
من ودردها
من وزخم ها
بر فرش سیاه شب ودل پرخون تاریکی دعوت بودیم.





من
من در اسمان دلم
پرنده شده ام
اما چکنم؟
فقط برای چیدن
نه پرواز!!!

شب
شب که بستر رؤ یایم شد
ان قدر قصه شنید
که از دل ترکید
تا که از وحشت دردم
سخت گردید منفجیر
تا سحرگه شد پدید.

من می دانم
تنها من می دانم
درد درون شاعر بیرون زخاک را
چون من شنیده ام غریو غروب مرز را
شاید تنش بود
یاکه تپش بود
ویا پرش دل که به زمین سخت می فشرد
صد درد دردمند دور از وطن را
که لرزید این زمین
در زیر پای من
بشکست جرئت دور از وطن شدن
اما
میروم من بی سرود خداحافظ
فقط دعای من این است
خدا نگهدار ت.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

خنجر قابل

خنجرقابل
تازمان رنگ دیگر می یابد
فرحت من
در چنگ دشمن
چه کشد
خواهد؟
دل من بازمی نالد
خدا!
قرن حاضر خنجر قابل
زکجا؟؟
می یابد
آغز سرطان 1387


هر شمعی به خودش سوخته پر دارد

هر شمعی به خودش سوخته پردارد

تمامی خیالاتم به خودش محور دارد
ترا وزندگی با ترا اندر نظر دارد
تمام دل من ازدرد دوریت پردرد است
ترحم کن کاین زندگانی هم گذر دارد
نمیدانی، نمی خوابم تاژرف سیاه شب ها
همه شبها به سودایم بدونت درد سر دارم
نمیدانم چه سازم تاشود راهی وصال حاصل
که این راه طویل من هزاران کوه کمر دارد
وگرمن شمع گون سوختم درنار زهجرانت
به باور دار که هرشمعی به خودش سوخته پردارد

1386

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

شیرین هزاره

شیرین هزاره
"شیرین آغی"
آنگاه که یادی از حماسۀ پرشوروماندگار چهل دختران درعالم ذهن زنده می شود، یاد آورندگان خودرا به پای یک کوه بلند وسرفراز از یک روح بزرگ احساس می کند که حتی خود را از رؤیا وخیال ان خسته واند ک می بیند.
حماسۀ بزرگ و جاویدانی چهل دختران این وا قعیت اسطوره گونه، این تراژدی یی بزرگ، واین مقاومت واقعی تحت رنگ یک افسانه ،زبانی است رسا؛ نه تنها از یک واقعیت تلخ تاریخ، چه گونه وحشی شدن آدم و چه گونه بودن اوج آپارتاید؛ بلکه ازاوج یک جرئت، یک غیرت و یک وجدان بیدار وآگاه؛ یا به عبارت دیگر از نهایت مردانگی،ایثارو فداکاری.
حماسۀ چهل دختران که متاسفانه قلم به دستان ما نسبت بدان کوتاهی می کنند وجز انکه در تاریخ ذکر شده و مردم عوام ازان قصه دارند، که علت اصلی زنده بودن ان در ادبیات فولکلور؛ تراژدیک بودن، حماسی بودن وانقلابی بودن آن است، آن هم به قهرمانی یک زن دردوران حاکمیت آپارتاید.
هنگامۀ که استبدادهای مکرر فرزندی بنام عبدالرحمان می زاید یا آنگاهیکه استبداد، اپارتاید،بغض، قساوت، کینه، جهالت، بی شعوری، اختناق وتمامی انچه خلاف کرکتر وشخصیت انسانی است باهم یکجا شده تا قالبی به گونۀ خود با ان همه زشتی بیابد، بالاخره در سدۀ نزدهم قالبی که بتوانند این همه گندگی را درخود بگنجاندپیدا می شود که متاسفانه این قالب گونۀ انسانی دارد وازین جهت لکۀ برنام آدمیت است و نمونۀ از تقرب انسان به منفی لایتناهی .
انگاه که حاکمیت جلاد شمشیر برای کشتن نه تنها وجود ادمیان بلکه جهت میراندن وجدان عامه، احساس عامه،غیرت عامه، عزت همه واخلاق جامعه در بغل کرده است، مرگ انسان حتمی میشود، البته انسان به معنای واقعی کلمه؛ قربانیان که با این شمشیر باید قربانی شوند همه زیربار مسئولیت انسانی خوداند مسئولیتی که ناشی از آگاهی،شعور، اندیشه، عاطفه، احساس وبه ویژه باورمندی وعقیده است. اینها مرگ را بعنوان یک وسیلۀ ایفای مسئولیت بکار میگیرد. نه انکه بعنوان یک نهایت یا انجام حتمی بپذیرد.
خالق تراژدی بزرگ حماسۀ تلخ وخونین چهل دختران "شیرین هزاره" آنگاه که با خصم گرگ گونۀ که نه پابند منطق ونه استدلال اند و واژه هارا نه بعنوان انتقال اندیشه بلکه ابزاری برای دشنام وصرف ابراز خواست های نفس شان به کار می بردند رو برو می شود راه ای را انتخواب می کند که تا حد اقل مسئولیت بزرگ اش را اد نماید، ان این که درسی ثبت تاریخ نماید حسن قریحۀ او این جاست که این درس را با خون خود می انگارد تا تمام آزادگان تاریخ با خواندن ان درک کنند که زندگی در بی عزتی، عدم حرمت صلاحیت و از همه مهمترهویت، پستی و مرگ( به معنای معنوی کلمه نه لغوی ان) می باشدو زندگی جاوید وماندگار در مرگ ظاهری است.

آری!
آری!
آری!!!

زنده بودن به گمنامی تفاوتی با زنده نبودن یا مرگ ندارد! آنانکه روحیۀ انرا داشتند تا زندگی را تعریف کنند، صاحب روح بزرگی بودند؛ انها این بزرگی راداشتند تا بفهمانند که زندگی در گرو زنده بودن که ما انرا زندگی می نامیم نیست بلکه زندگی به خواست اینهارا تنها کلام خدا است که کلی تردر بر می گیرد چنانچه فرموده است:
انانکه در راه خدا شهید می شوند نگوئید که مردگانند بلکه زندگان همیشه اند.
سراینده یی چه زیبا سروده است، که:

زندگــی صدسال اگـــرباشد به نامــردی چه سود
بهتر است کاندر جهان یک روز باشی مرد باش

یادی از ارزگان این سرزمین که یاد ان سوگ شیرین را بار عاطفی بیشتر می دهد ، زبانی از جبردشمن وحتی مارا از تحمل تلخی های گذشته ها بی تحمل می کند ووا می دارد تا هم آهنگ با هنرمندمحبوب " داود سرخوش " با احساس، شعور،اگاهی وازهمه مهمتر با درد ؛ یا سرایندۀ که حلقوم ان برای فریاد درد های ناگفتۀ مردمی؛ که نباید میگفت، با ان همه لطافت وظرافت آفریده شد، بگوییم:

هزاره زتاریخ ارزگان گله دارد
گلۀ ما ازتاریخ ارزگان ازان است که ما درتاریخ ارزگان شاهد مرگ قهرمان بزرگ، خداجوی و روشندل (شیرین هزاره) بوده ایم، و یاد ارزگان ازان تلخ است که این جا وطن دیروز ما بوده اما اکنون دشمن بر ان زندگی میکند و ما از تاریخ ارزگان ازان گله مندیم که این سرزمین بستر عشرت دشمن دیروز ما است ما از تاریخ ارز گان گله داریم که گلخار قربانگاه شیرین ما است مااز تاریخ ارزگان گله های بسیار داریم، که ....................؟؟؟؟

در دورۀ عبدالرحمن بود. جوی سیاسی اختناق بار،فضای اجتماعی نیز آلوده؛ شفاف تر بگویم که مردم در تحمیق فکری شدید دچار شده بود، کسی را که مذهب ودین را به عنوان تخدیر، تحمیق، رکود وجمود اذهان عوام استعمال می کرد لقب ضیاء ملت والدین انعام یافته بود. وتمام ذشتی ها پستی های خودرا در نقاب دین رنگ شرعی می داد حتی مردم هزاره را واجب القتل شمرده وازین راه به غارت ، قتل، چپاول،برده ساختن آواره کردن وغصب سرزمین انها نمودن (که جاهای مثل دایه (اجرستان) ارزگان،دای چوپان و...) پرداخت.
فرماندهی قوای که مامور فتح هزاره جات، به دست کسی بنام "عبدالقدوس خان" بود، آنگاه که سپاه عبدالقدوس خان با ان همه فاجعه آفرینی شقاوت، بی رحمی ، ناانسانی و وحشیانه به پیش می رفت، طوریکه به هر جا که می رسید مردان کشته وزنان جوان را برده می گرفتند، وضع بدین هنجار بود.
شیرین قهرمان تصمیم می گیرد تا حماسه بیا فریند؛ یا به تعبیر داود سرخوش اسوۀ پیکار تاریخ شود تا گفته های اخرین لحظه های حیاتش را باخونش بنویسد چون کنج خانه وحتی پهنای دشت ضرفیت گفته های اورا ندارد لذا کوه گلخار تاریخ را مناسب ان می داند تا نوشته ها یش ازدور ترین نقطه ها حرف نمایی کند و تا پیامبر خون او در تمام دنیا شود؛ انگونه که پیامبر خدا از کوبر می خواست.
شیرین مرگ را نزدیک می بیند نمی ترسد بلکه در پی استفاده از ان می شود؛ لذاهم اندیشان با درک اش را فرا می خواند پلان چگونه مردن را طرح می کند که باید خدا پسندانه مرد.
شیرین قهرمان پررنگ کنندۀ گلخار، با 39 دختر هم اندیش وهم فکرش نبرد مسلحانه علیه خون آشامان وحشی شروع می کند. طول زمانی این مقاومت بزرگ در یادم نیست. تا انکه به گلخار (کوهی در ارزگان) پناهنده می شود ؛ آنگاه که دیگربه خاطر نبود مهمات ،وسیله ودیگر مواد مورد نیاز مرگ حتمی می شود ودشمن در چند متری نفس می کشد شیرین هزاره (شیرین آغی) آفرینندۀ تراژدی غمناک و پرسوز گلخار وقهرمان حماسۀ چهل دختران که از جوشش وجدان و وفور غیرت عجیب برخوردار است این را تحمل نمی تواند که با دست دشمن ذبح شود و یا اسیر با کمال جرئت ودلیری همرا با همسنگران پاک وبی باک اش خودرا از قلۀ کوه گلخار فرو می اندازند تا زبانی با شد به همه بشریت که مردن نیز نیاز مند قریحۀ هنری وعالی است. یعنی آنگونه باید مرد که انگونه مردن آغاز زندگی باشد؛ نه انجامی به گمنامی.

در اخیر شعر که داود سرخوش با موسیقی خوانده و متاسفانه خالق شعر را نمیدانم که کیست به تحریر در اورم.
شیرین ای اسوۀ پیکار تاریخ
شهید زنده وپربار تاریخ
نرفتی زیر بارو ذلتی دون
تو ای ازادۀ بیدارتاریخ
تو چون تاج سری چل دخترانی
بود نامی تو دائم یاد تاریخ
شیرین و صد شیرین هارا زمانه
گرفت از ما وفرزندان تاریخ
زخون پاک تو و همرهانت
بود گلگون کوهی "گلخا" تاریخ
در اخیر گفتنی که با خواهران مخاطب خویش دارم به زبان داود سرخوش بیان می کنم:
آغَی توغکو که شیرین ازیاد تو نریوه
اگه تو هم شیرین شوی دشمون موتامویه