۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

خنجر قابل

خنجرقابل
تازمان رنگ دیگر می یابد
فرحت من
در چنگ دشمن
چه کشد
خواهد؟
دل من بازمی نالد
خدا!
قرن حاضر خنجر قابل
زکجا؟؟
می یابد
آغز سرطان 1387


هر شمعی به خودش سوخته پر دارد

هر شمعی به خودش سوخته پردارد

تمامی خیالاتم به خودش محور دارد
ترا وزندگی با ترا اندر نظر دارد
تمام دل من ازدرد دوریت پردرد است
ترحم کن کاین زندگانی هم گذر دارد
نمیدانی، نمی خوابم تاژرف سیاه شب ها
همه شبها به سودایم بدونت درد سر دارم
نمیدانم چه سازم تاشود راهی وصال حاصل
که این راه طویل من هزاران کوه کمر دارد
وگرمن شمع گون سوختم درنار زهجرانت
به باور دار که هرشمعی به خودش سوخته پردارد

1386

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

شیرین هزاره

شیرین هزاره
"شیرین آغی"
آنگاه که یادی از حماسۀ پرشوروماندگار چهل دختران درعالم ذهن زنده می شود، یاد آورندگان خودرا به پای یک کوه بلند وسرفراز از یک روح بزرگ احساس می کند که حتی خود را از رؤیا وخیال ان خسته واند ک می بیند.
حماسۀ بزرگ و جاویدانی چهل دختران این وا قعیت اسطوره گونه، این تراژدی یی بزرگ، واین مقاومت واقعی تحت رنگ یک افسانه ،زبانی است رسا؛ نه تنها از یک واقعیت تلخ تاریخ، چه گونه وحشی شدن آدم و چه گونه بودن اوج آپارتاید؛ بلکه ازاوج یک جرئت، یک غیرت و یک وجدان بیدار وآگاه؛ یا به عبارت دیگر از نهایت مردانگی،ایثارو فداکاری.
حماسۀ چهل دختران که متاسفانه قلم به دستان ما نسبت بدان کوتاهی می کنند وجز انکه در تاریخ ذکر شده و مردم عوام ازان قصه دارند، که علت اصلی زنده بودن ان در ادبیات فولکلور؛ تراژدیک بودن، حماسی بودن وانقلابی بودن آن است، آن هم به قهرمانی یک زن دردوران حاکمیت آپارتاید.
هنگامۀ که استبدادهای مکرر فرزندی بنام عبدالرحمان می زاید یا آنگاهیکه استبداد، اپارتاید،بغض، قساوت، کینه، جهالت، بی شعوری، اختناق وتمامی انچه خلاف کرکتر وشخصیت انسانی است باهم یکجا شده تا قالبی به گونۀ خود با ان همه زشتی بیابد، بالاخره در سدۀ نزدهم قالبی که بتوانند این همه گندگی را درخود بگنجاندپیدا می شود که متاسفانه این قالب گونۀ انسانی دارد وازین جهت لکۀ برنام آدمیت است و نمونۀ از تقرب انسان به منفی لایتناهی .
انگاه که حاکمیت جلاد شمشیر برای کشتن نه تنها وجود ادمیان بلکه جهت میراندن وجدان عامه، احساس عامه،غیرت عامه، عزت همه واخلاق جامعه در بغل کرده است، مرگ انسان حتمی میشود، البته انسان به معنای واقعی کلمه؛ قربانیان که با این شمشیر باید قربانی شوند همه زیربار مسئولیت انسانی خوداند مسئولیتی که ناشی از آگاهی،شعور، اندیشه، عاطفه، احساس وبه ویژه باورمندی وعقیده است. اینها مرگ را بعنوان یک وسیلۀ ایفای مسئولیت بکار میگیرد. نه انکه بعنوان یک نهایت یا انجام حتمی بپذیرد.
خالق تراژدی بزرگ حماسۀ تلخ وخونین چهل دختران "شیرین هزاره" آنگاه که با خصم گرگ گونۀ که نه پابند منطق ونه استدلال اند و واژه هارا نه بعنوان انتقال اندیشه بلکه ابزاری برای دشنام وصرف ابراز خواست های نفس شان به کار می بردند رو برو می شود راه ای را انتخواب می کند که تا حد اقل مسئولیت بزرگ اش را اد نماید، ان این که درسی ثبت تاریخ نماید حسن قریحۀ او این جاست که این درس را با خون خود می انگارد تا تمام آزادگان تاریخ با خواندن ان درک کنند که زندگی در بی عزتی، عدم حرمت صلاحیت و از همه مهمترهویت، پستی و مرگ( به معنای معنوی کلمه نه لغوی ان) می باشدو زندگی جاوید وماندگار در مرگ ظاهری است.

آری!
آری!
آری!!!

زنده بودن به گمنامی تفاوتی با زنده نبودن یا مرگ ندارد! آنانکه روحیۀ انرا داشتند تا زندگی را تعریف کنند، صاحب روح بزرگی بودند؛ انها این بزرگی راداشتند تا بفهمانند که زندگی در گرو زنده بودن که ما انرا زندگی می نامیم نیست بلکه زندگی به خواست اینهارا تنها کلام خدا است که کلی تردر بر می گیرد چنانچه فرموده است:
انانکه در راه خدا شهید می شوند نگوئید که مردگانند بلکه زندگان همیشه اند.
سراینده یی چه زیبا سروده است، که:

زندگــی صدسال اگـــرباشد به نامــردی چه سود
بهتر است کاندر جهان یک روز باشی مرد باش

یادی از ارزگان این سرزمین که یاد ان سوگ شیرین را بار عاطفی بیشتر می دهد ، زبانی از جبردشمن وحتی مارا از تحمل تلخی های گذشته ها بی تحمل می کند ووا می دارد تا هم آهنگ با هنرمندمحبوب " داود سرخوش " با احساس، شعور،اگاهی وازهمه مهمتر با درد ؛ یا سرایندۀ که حلقوم ان برای فریاد درد های ناگفتۀ مردمی؛ که نباید میگفت، با ان همه لطافت وظرافت آفریده شد، بگوییم:

هزاره زتاریخ ارزگان گله دارد
گلۀ ما ازتاریخ ارزگان ازان است که ما درتاریخ ارزگان شاهد مرگ قهرمان بزرگ، خداجوی و روشندل (شیرین هزاره) بوده ایم، و یاد ارزگان ازان تلخ است که این جا وطن دیروز ما بوده اما اکنون دشمن بر ان زندگی میکند و ما از تاریخ ارزگان ازان گله مندیم که این سرزمین بستر عشرت دشمن دیروز ما است ما از تاریخ ارز گان گله داریم که گلخار قربانگاه شیرین ما است مااز تاریخ ارزگان گله های بسیار داریم، که ....................؟؟؟؟

در دورۀ عبدالرحمن بود. جوی سیاسی اختناق بار،فضای اجتماعی نیز آلوده؛ شفاف تر بگویم که مردم در تحمیق فکری شدید دچار شده بود، کسی را که مذهب ودین را به عنوان تخدیر، تحمیق، رکود وجمود اذهان عوام استعمال می کرد لقب ضیاء ملت والدین انعام یافته بود. وتمام ذشتی ها پستی های خودرا در نقاب دین رنگ شرعی می داد حتی مردم هزاره را واجب القتل شمرده وازین راه به غارت ، قتل، چپاول،برده ساختن آواره کردن وغصب سرزمین انها نمودن (که جاهای مثل دایه (اجرستان) ارزگان،دای چوپان و...) پرداخت.
فرماندهی قوای که مامور فتح هزاره جات، به دست کسی بنام "عبدالقدوس خان" بود، آنگاه که سپاه عبدالقدوس خان با ان همه فاجعه آفرینی شقاوت، بی رحمی ، ناانسانی و وحشیانه به پیش می رفت، طوریکه به هر جا که می رسید مردان کشته وزنان جوان را برده می گرفتند، وضع بدین هنجار بود.
شیرین قهرمان تصمیم می گیرد تا حماسه بیا فریند؛ یا به تعبیر داود سرخوش اسوۀ پیکار تاریخ شود تا گفته های اخرین لحظه های حیاتش را باخونش بنویسد چون کنج خانه وحتی پهنای دشت ضرفیت گفته های اورا ندارد لذا کوه گلخار تاریخ را مناسب ان می داند تا نوشته ها یش ازدور ترین نقطه ها حرف نمایی کند و تا پیامبر خون او در تمام دنیا شود؛ انگونه که پیامبر خدا از کوبر می خواست.
شیرین مرگ را نزدیک می بیند نمی ترسد بلکه در پی استفاده از ان می شود؛ لذاهم اندیشان با درک اش را فرا می خواند پلان چگونه مردن را طرح می کند که باید خدا پسندانه مرد.
شیرین قهرمان پررنگ کنندۀ گلخار، با 39 دختر هم اندیش وهم فکرش نبرد مسلحانه علیه خون آشامان وحشی شروع می کند. طول زمانی این مقاومت بزرگ در یادم نیست. تا انکه به گلخار (کوهی در ارزگان) پناهنده می شود ؛ آنگاه که دیگربه خاطر نبود مهمات ،وسیله ودیگر مواد مورد نیاز مرگ حتمی می شود ودشمن در چند متری نفس می کشد شیرین هزاره (شیرین آغی) آفرینندۀ تراژدی غمناک و پرسوز گلخار وقهرمان حماسۀ چهل دختران که از جوشش وجدان و وفور غیرت عجیب برخوردار است این را تحمل نمی تواند که با دست دشمن ذبح شود و یا اسیر با کمال جرئت ودلیری همرا با همسنگران پاک وبی باک اش خودرا از قلۀ کوه گلخار فرو می اندازند تا زبانی با شد به همه بشریت که مردن نیز نیاز مند قریحۀ هنری وعالی است. یعنی آنگونه باید مرد که انگونه مردن آغاز زندگی باشد؛ نه انجامی به گمنامی.

در اخیر شعر که داود سرخوش با موسیقی خوانده و متاسفانه خالق شعر را نمیدانم که کیست به تحریر در اورم.
شیرین ای اسوۀ پیکار تاریخ
شهید زنده وپربار تاریخ
نرفتی زیر بارو ذلتی دون
تو ای ازادۀ بیدارتاریخ
تو چون تاج سری چل دخترانی
بود نامی تو دائم یاد تاریخ
شیرین و صد شیرین هارا زمانه
گرفت از ما وفرزندان تاریخ
زخون پاک تو و همرهانت
بود گلگون کوهی "گلخا" تاریخ
در اخیر گفتنی که با خواهران مخاطب خویش دارم به زبان داود سرخوش بیان می کنم:
آغَی توغکو که شیرین ازیاد تو نریوه
اگه تو هم شیرین شوی دشمون موتامویه


شعر سیاسی

سروده سیاسی (شعرسیاسی)
شعر سیاسی شعریست مسئول که زادۀ درد اجتماعی و سیاسی شاعر بوده و شاعر بادر کی که از روند ویابه اصطلاح معمولترفضای سیاسی جاری دارد آنرا بازتاب می دهد که؛ خواه انتقادی باشد یا انگیزه بخشی؛ اما آنچه مهم ترین عنصر ان است این است؛ که شاعر باید آزاد از زنجیر تعصب و تحسد باشد.
در شعر سیاسی شاعر درد ویا هر حسی دیگری که در سرودۀ سیاسی بازتاب می دهد تنها درد شخصی درونی سراینده نیست بلکه درد واحساس اجتماع و جغرافیای زندگی شاعر است هر شاعری که شعور سیاسی داشته باشد ناچار شعرش نیز سیاسی می شود.
مثل هر پدیدۀ هنری دیگر شعر نیز یک پدیدۀ مسئول است. وباید مسئولیت خویش را اجرا کنند، روی این موضوع دکتر علی شریعتی در جزوۀ مسئولیت شیعه بود ن بسیار به گونۀ هنری و عالی سخن گفته است.
شریعتی دران کتاب نقل از حسان فرزند ثابت از شاعران هم عصر محمد خدا ذکر می کند که حسان بن ثابت خیلی، در نزد محمد محبوب بود. به گونۀ که محمد در جاییکه ارزوی داشتن یک خانه می کرد آنگه که انجا صاحب خانه می شود انرا به حسان بن ثابت می بخشد و حسان ثابت کسیست که در جنگ خیبر با زنان در قلعۀ که مخصوص زنها بود بسر می برد و جرئت جنگ و مبارزه با دشمن محمد را نداشت. حتی در همین قلعه آنگه که مردی ازدشمنان محمد به قصد حمله بر زنان وارد می شود زنان به حسان می گوید که باید رفته دشمن را بکشد اما این حسان محبوب محمد همین جرئت را هم ندارد ولی وقتی که عمه محمد می رود دشمن را می کشد سپس به حسان می گوید که تو مردی و غنیمت مربوط تو می شود بر ووسایل اورا بگیر همین حسان رفته لباس زره و وسیله های حربی اورا می گیرد وازین خوش می شود.
هدف از ذکر این گفته این بود که به هر صورت در فرهنگ ما، دین ما، مصلحت ما و سنت ما؛ شعر ما مسئول است.
انسان ذاتا یک موجود سیاسی است و در جهان امروز خیلی ها هرنوع فعالیت انسانی را سیاسی می داند، لذا هنر امروز نیز خیلی سیاسی شده است، متاسفانه در شرق و خصوص در ساحۀ ادبیات دری چندان روی ادبیات سیاسی بزرگان چیزی نه نوشته اند ودر ادبیات افغانستان حتی این گونه نوع بندی شعر را هم ذکر نکرده اند و لی این پدیده در غرب دیریست که آشنا بوده و نوعی بزرگی در ادبیات می باشد.
در حالیکه ادبیات پارسی دری افغانستان از همان آوان آغازین اش سیاسی بوده است چنانچه که حنظلۀ بادغیسی به روایت تاریخ و نظر خیلی از بزرگان اولین سرایندۀ شعر پارسی است شعر سیاسی سروده است و انچه امروز بدان منسوب می دارد این شعر بلند اوست:
مهتری گر به کام شیر درست
شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بلندی و عزو نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
ببین! این شعر چه اندازه سیاسی است، می شوراند، به جوش می آورد وفرامی خواند؛ به قیام، ایستادگی سربلند زیستن وزندگی کردن با افتخار.
این سرودۀ بلند سیاسی تاثیر افسانه یی روی کسی بنام عبدالله خجستانی (کشته شدۀ 262هجری) نمود درین مورد نظامی عروضی چنین می نویسد که روزی عبدالله خجستانی این شعر را خواند به هیجان امد و امید یافت که به خواست های خود می رسد. آنگه که او اقدام نمود واقعا توفیق یافت او ازخربندگی به امیری رسید.
باید گفت در هر زمانی شعر سیاسی یا به زبان مستقیم یا به زبان کنایی ویا هم تمثیلی وجود داشته است.
و گاهی ممکن شده است که یک سروده سیاسی خلق نشده ولی سیاسی شده است .
در دورۀ حاضر نخبه گانی ادبی ما بیشتر نمونه های سیاسی در آثار شان دیده می شود، و واقعا درد خودرا و انتقاد خویش را به زبان هنری شعر بیان نموده است:
و من اکنون چند نمونۀ سیاسی شعر های شریف سعیدی رادرین وبلاگ نوشته می کنم ودرآینده ها تلاش می کنم تا یادی ازتمام سیاسی سرایان خاک خود داشته باشم.
وخصوص از بزرگانی چون ابو طالب مظفری،محمدشاه واصف باختری، کاظم کاظمی،قنبرعلی تابش، و............دیگر بزرگان .
دیوار ها

می خورد دیوار ها دیوار ها روح مرا
می جود زنجیر ها دستان مجروح مرا
خواب می بینم که توفان سیاهی می برد
خصم عاصی را نه، اری، عصمت نوح مرا
خواب می بینم که درخون ها رها شان کرده اند
آخرین قصّاب آهو های مذبوح مرا
خواب می بینم که دفتر های شعرم مرده اند
می برد مرداب ماتم های مشروح مرا
می پرم از خواب، در بسته است دورم تیرگی است
می خورد دیوار ها دیوار ها روح مرا

این شعر شریف سعیدی یک شعر سیاسی است. این شعر سرودۀ سال 1381 خورشیدی می باشد؛ که شاعر با کمال هنروتوانای شکایت دارد از وضع سیاسی جاری در کشورش که مردمش سلب ازاد ی شده و تحت استعمار زندگی میکند ببینید درشعر، شاعردیوار های که در اطرافش احساس می کند وزنجیرهاکه دست مجروحش را می جود نبود ازادی سیاسی است ومن شاعراجتماع در درون وطنش است نی نفس شاعر؛" توفان سیاه" و "آخرین قصّاب" شاید امریکا باشد، و مرگ دفتر های شعر اینجا از بین رفتن دفتر شعر شاعر نیست بلکه ازبین رفتن فرهنگ ، زبان وهنر جامعۀ شاعر است.
شریف سعیدی شاعر دردمند و با احساسی است که شعر های بسیاری به نوع سیاسی سروده است: چار پارۀ تحت عنوان "نامۀ سرباز" او بیان بسیار عاطفی و هنرمندانه ایست از وضعیت موجود وروز گار زن وطنش و مرد هموطن اش؛ که هنر مند خوب ومحبوب وطن ما "داود سرخوش" با خواندن ان با موسیقی مؤثریت و تنفذ ویژه یی بدان بخشیده است:

نامۀ سرباز

با آن که افق سه چار روزن باز است
در کوه، هنوز شب طنین انداز است
هردره، دری به اشک صدها مادر
هر سنگ، دری به گور صد سربازاست

زن خسته زروز بین بستر افتاد
شب، رخت سیاه شد سر در افتاد
کابوس امد نشست بر سینۀ زن
از طاقچه، قاب عکس عسکر، افتاد

زن مانده گرسنه، مرد سنگر رفته است
آری، به سر وظیفه عسکر رفته است
عسکر به زنش نوشته خط با خونش:
ماه از سر پایگاه رهبر رفته است
2 همان کتاب ص: 125
نمونۀ عالی دیگر سرودۀ سیاسی سعیدی سرودۀ " ماه هزار پاره " است که دران نیزهستۀ موضوع سیاست است؛ اما کلام شاعر اینجاگرچند بیشتر کنایی است با ان هم شواهدی است که خواننده را به قضاوت بدان که این شعر سیاسی است کمک می کند؛ مانند: کاربرد استعاری واژۀ شب و یاد کردن شاعر از ملت ومذهبش؛ که در آوان سرایش شعر (11-3-1386) تحت ظلم و فشار طالبان (دشمن مبغض وکینه توز ملت شاعر) بودو ضمنا یاد ازبودا .
ماه هزارپاره

ابر سیاه امدو بر کوه ایستاد
باران گرفت وزوزۀ ظلمت کشید باد
آنگه در برابر حکم شب ایستاد
بودا هزار پاره وبودا هزاره شد
ماه هزار پاره به قعر شب اوفتاد
صبح آفتاب آمدو یخ بست روی کوه
خورشیدمردو رفت افق رو به انجماد
بودا نبود و درّه گلو پاره کرده بود
بت مرده باد، شیعه و کفّار مرده باد
شب چند بار پخش شد از ماحواره ها
تصویر های زنده از افسانۀ جهاد


سرودۀ سیاسی دیگر سعیدی سرودۀ تحت عنوان "نامۀ لادینی" است که زبانی است نی تنها از درد ها ورنجهای مردم بلکه روح واندیشۀ انسان ستیزانه و جاهلانۀ دولت مردان کور اندیش را نیزبه نقد می گیرد.
سعیدی دراین شعر بلند وهنری که در تابستان 1380 سروده اندیشۀ سیاسی قدرتمندان حاکم را که مملو ازتحسد، استبداد، آپارتاید، انسان ستیزی وفرهنگ دشمنی است، شدیدا مورد انتقاد قرار می دهد.
سعیدی نه تنها جریان سیاسی را نقد می کند بلکه وصف وطن اش را نیز می کند چنانچه در شعر فرموده " خاک خورشید تماشاکدۀ کوران نیست"

نامۀ لادینی

می کشی تاکه خدا اجر جمیلت بدهد
وبهشتش را پاداش جزیلت بدهد
بت شکستی و به پندار غلط غلتیدی
که خداوند کریم اجر خلیلت بدهد
من یقین دارم صد بار شود کعبه خراب
نیم ثانیه اگر لشکر فیلت بدهد
نه هزاره است و نه تاجیک و نه ازبک ککافر
کفر خواندی، مگر ابلیس دلیلت بدهد
مطمئن باش، خدا نامۀ لادینی را
به کف دست تو و هر چه وکیلت بدهد
این قدر عربدۀ مرگ مکش، نزدیک است
که طوفانکدۀ سینۀ نیلت بدهد
عاقبت موزۀ تاریخ ستم، عبرت را ب
مومیایی زده ورنگ فسیلت بدهد

خاک خورشید، تماشاکدۀ کوران نیست
تابه کی سرمه به چشمان علیلت بدهد؟
چه چراگاه و چه گوساله ستان ساخته ای
تا طویله است وطن عمر طویلت بدهد

سعیدی شعرهای زیادی سیاسی دارد که حاکی از شعور سیاسی، اجتماعی وفرهنگی او است واو واقعا رسالت شاعر بودن اش را ایفا نموده است. میدانیم که شعر درد است واحساس واین شاعر نه فقط درد و حس شخصی خویش را بلکه درد وحس ملت اش را بازتاب داده است.
اگر به برگزینی تمامی سروده های سیاسی سعیدی بپردازیم این دیباچه ضرفیت انرا ندارد . بنا بر این؛ حال یک نمونه از شعر سیاسی اورا که به قالب شعر نو سروده است. به تحلیل می گیرم.

جنگ وصلح

کودک ایستاد
پارگی پیرهن
دردهان دنده های لاغریش بود_
رو به مادرش سؤال کرد:
جنگ کی تمام می شود؟
مادر اشک تازه را
- با تمام پارگیّ چادرش-
پاک کرد وگفت:
گفته اند صلح می شود
پارگیّ پیرهن
- روی دنده های لاغریت -
بخیه می شود
زخم های کهنۀ پر از ورم
روی سینه ام
التیام می شود!
صلح شد.
مادری که سینه هاش ریش ریش بود
گفت به
کودکی – که پارگی پیرهن
در دهان دنده های لا غریش بود-
صلح آمده است لیکن
آه
شاه شاه
شاه شاه
شحنه شحنه
شیخ شیخ
گشته اند
کودکی که عکسی از پدر کشیده است روی خاکها
غلام م شود!

درین شعر جناب سعیدی خلاف انتظار واقع شدن دورۀ بعد ازطالب درمیهن را با توانایی و یژه وعالی بیان نموده است.
آری آنچه در شعر بازتاب یافته است چنان شد، نی یتیمی دلداری شد، نیگرسنه یی سیر،نی نی نی نی و نی هایی دیگر هیچی نشد.




1 ماه هزار پاره مجموعۀ شعر محمد شریف سعیدی چاپ بهار 1382 ناشر محمد ابراهیم شریعتی افغانستانی

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

عکس های در دانشگاه کابل

ناشعر های ازمن

شعر واره ها
من همه فکرم گروی چهرۀ ز یبایی توست
سوداهای روز مره تندیس گری اندام توست
هیج می دانی دلم افسردۀ هجران توست
تا هنوز فهمیدۀ ذهنم پیی وصال توست
این دلم تیز می پرد نظمی ندارد خود او
سمبول شادی دیدارت ورقصیدن اوست
اشک ها چون سیل می ریزد نشیب رخسار
تاب ندارد به چشمم عاشق دیدار توست
کرده غمهای جدایی کشت درصحرایی دل
چیزیکه حاصل ان خارهای از غمهای توست
تابستان 1383


ای کاش می شد که هیج شب نمی شد
چشمان عاشق زبند پر درد نمی شد
خواب ها رمد زچشمان جایش گیرد خیالات
این تعویض به تاوان هیجگاه به سر نمی شد
7/8/1383



بخواب دیدم که من را بخت یار بود
مثال زندگی در بهار بود
زخواب جستن مرا یک سخت کار بود
به پیش دیده گانم آبشار بود
به موج آبشار عکسم بدیدم
که جاری آبشار از چشمه سار بود
ولیکن آبشار در رنگ قرمز
به سان آب دریا در بهار بود
گواهی خواستم از قلب غمناک
شهادت داد که چشمت چشمه سار بود
توهّم داری گر از رنگ سرخش
همانا ازخون و از اشک سار بود
"سروش" را عطف واحساس داد فرمان
که گوید غمیار را بخت یار بود
پاییز 1383




مرا حق از گلی غم بسرشتست
به تقدیرم غمینی در نوشتست
همه غممها چو یافت در سینه ام راه
برایش کاروان سالار گزیدست
نه دانی کاروان سالارغم چیست؟
غم عشق است که من را سخت فسردست
پاییز 1383

بر پای عر عر تبر زنید
تادلشار شود سنجید!
زنده شود رؤیای یک عاشق
دیگرشود تصویر زلفان سنجید
اره فرو بردن اره ای عرعر
مهراسید
مگر سنجید نیاز مند بسترنیست؟
بشکنید عرعرا تا نجات یابد از
احتقار باد ها

1385





نبود تو!

نبودت درد ناشناخته
در فضای آشیانۀ توست
و از کران تا کران سینۀ من
گام خنجر بی تویی
بی تویی استاد اشک وشکستن
قلب وگریستن
جدایی زتو نهایت نزدیکی باتوست!
قالب تو جواب تمام خواست قلب من
است




هر شمعی به خودش سوخته پردارد

تمامی خیالاتم به خودش محور دارد
ترا وزندگی با ترا اندر نظر دارد
تمام دل من ازدرد دوریت پردرد است
ترحم کن کاین زندگانی هم گذر دارد
نمیدانی، نمی خوابم تاژرف سیاه شب ها
همه شبها به سودایم بدونت درد سر دارم
نمیدانم چه سازم تاشود راهی وصال حاصل
که این راه طویل من هزاران کوه کمر دارد
وگرمن شمع گون سوختم درنار زهجرانت
به باور دار که هرشمعی به خودش سوخته پردارد

1386

تو
تو چه قدر خنجری تیزیست
که زبان تفکر برید
و چه اندازه ساقی مستی که ؛
از جام شمایل تو
بیزاری از زندگی را
تزریق ذهنم نمود.
1386



پروازت چه اندازه بلند بود

بعد غروب تو
شاهد یادگار های پاهایت
من بودم
وغریو گری نبود تو
در سوگکدۀ آرزو
من بودم
آری من بودم
وگام گام رفتنت
در کهکشان دیدم
پروازت چه اندازه بلند بود!؟!!!!!!!!!!

پاییز 1386




انگه که چشم ها زتوپررنگ می شود
رگها برای گشتن خون تنگ می شود
این لحظه های هم شریک من وتو عزیز
وقتی، به زیر پای زمان لنگ می شود
خون می شود و راه دلم را میگیرد
درد می شود و وارد هررگ می شود