۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

شاید در خور شعر بودن نباشد

من دل بریان شده خودرا در عمق ماه دیدم
وچه نامرد ماهی، که جرئت دور داشتن انرا از افتاب نداشت!
وسوختن اشیانۀ غم کفارۀ ناز های اوبود
من از دگرستان نمی ایم که دیگر شناسم.
من از دل خود می گویم که در گرو توست
لذا هرچه گفتم برای او گفتم؛ یعنی برای تو.
من غبار نشسته ترین دردم
که در دل منجمد غصه ها انفجارم داده اند.

شب بود
شب بود
من وغصه ها
من ودردها
من وزخم ها
بر فرش سیاه شب ودل پرخون تاریکی دعوت بودیم.





من
من در اسمان دلم
پرنده شده ام
اما چکنم؟
فقط برای چیدن
نه پرواز!!!

شب
شب که بستر رؤ یایم شد
ان قدر قصه شنید
که از دل ترکید
تا که از وحشت دردم
سخت گردید منفجیر
تا سحرگه شد پدید.

من می دانم
تنها من می دانم
درد درون شاعر بیرون زخاک را
چون من شنیده ام غریو غروب مرز را
شاید تنش بود
یاکه تپش بود
ویا پرش دل که به زمین سخت می فشرد
صد درد دردمند دور از وطن را
که لرزید این زمین
در زیر پای من
بشکست جرئت دور از وطن شدن
اما
میروم من بی سرود خداحافظ
فقط دعای من این است
خدا نگهدار ت.

هیچ نظری موجود نیست: