۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

ناشعر های ازمن

شعر واره ها
من همه فکرم گروی چهرۀ ز یبایی توست
سوداهای روز مره تندیس گری اندام توست
هیج می دانی دلم افسردۀ هجران توست
تا هنوز فهمیدۀ ذهنم پیی وصال توست
این دلم تیز می پرد نظمی ندارد خود او
سمبول شادی دیدارت ورقصیدن اوست
اشک ها چون سیل می ریزد نشیب رخسار
تاب ندارد به چشمم عاشق دیدار توست
کرده غمهای جدایی کشت درصحرایی دل
چیزیکه حاصل ان خارهای از غمهای توست
تابستان 1383


ای کاش می شد که هیج شب نمی شد
چشمان عاشق زبند پر درد نمی شد
خواب ها رمد زچشمان جایش گیرد خیالات
این تعویض به تاوان هیجگاه به سر نمی شد
7/8/1383



بخواب دیدم که من را بخت یار بود
مثال زندگی در بهار بود
زخواب جستن مرا یک سخت کار بود
به پیش دیده گانم آبشار بود
به موج آبشار عکسم بدیدم
که جاری آبشار از چشمه سار بود
ولیکن آبشار در رنگ قرمز
به سان آب دریا در بهار بود
گواهی خواستم از قلب غمناک
شهادت داد که چشمت چشمه سار بود
توهّم داری گر از رنگ سرخش
همانا ازخون و از اشک سار بود
"سروش" را عطف واحساس داد فرمان
که گوید غمیار را بخت یار بود
پاییز 1383




مرا حق از گلی غم بسرشتست
به تقدیرم غمینی در نوشتست
همه غممها چو یافت در سینه ام راه
برایش کاروان سالار گزیدست
نه دانی کاروان سالارغم چیست؟
غم عشق است که من را سخت فسردست
پاییز 1383

بر پای عر عر تبر زنید
تادلشار شود سنجید!
زنده شود رؤیای یک عاشق
دیگرشود تصویر زلفان سنجید
اره فرو بردن اره ای عرعر
مهراسید
مگر سنجید نیاز مند بسترنیست؟
بشکنید عرعرا تا نجات یابد از
احتقار باد ها

1385





نبود تو!

نبودت درد ناشناخته
در فضای آشیانۀ توست
و از کران تا کران سینۀ من
گام خنجر بی تویی
بی تویی استاد اشک وشکستن
قلب وگریستن
جدایی زتو نهایت نزدیکی باتوست!
قالب تو جواب تمام خواست قلب من
است




هر شمعی به خودش سوخته پردارد

تمامی خیالاتم به خودش محور دارد
ترا وزندگی با ترا اندر نظر دارد
تمام دل من ازدرد دوریت پردرد است
ترحم کن کاین زندگانی هم گذر دارد
نمیدانی، نمی خوابم تاژرف سیاه شب ها
همه شبها به سودایم بدونت درد سر دارم
نمیدانم چه سازم تاشود راهی وصال حاصل
که این راه طویل من هزاران کوه کمر دارد
وگرمن شمع گون سوختم درنار زهجرانت
به باور دار که هرشمعی به خودش سوخته پردارد

1386

تو
تو چه قدر خنجری تیزیست
که زبان تفکر برید
و چه اندازه ساقی مستی که ؛
از جام شمایل تو
بیزاری از زندگی را
تزریق ذهنم نمود.
1386



پروازت چه اندازه بلند بود

بعد غروب تو
شاهد یادگار های پاهایت
من بودم
وغریو گری نبود تو
در سوگکدۀ آرزو
من بودم
آری من بودم
وگام گام رفتنت
در کهکشان دیدم
پروازت چه اندازه بلند بود!؟!!!!!!!!!!

پاییز 1386




انگه که چشم ها زتوپررنگ می شود
رگها برای گشتن خون تنگ می شود
این لحظه های هم شریک من وتو عزیز
وقتی، به زیر پای زمان لنگ می شود
خون می شود و راه دلم را میگیرد
درد می شود و وارد هررگ می شود

هیچ نظری موجود نیست: